کد خبر: ۴۲۵۰
۱۴۰۱/۰۸/۱۷ ۱۶:۱۷:۲۴

اروپا چگونه از قرون وسطی عبور کرد؟/ طاعون، ارسطو و همه معماهای حل نشده

از زمانی که کنستانتین مسیحیت را به عنوان دین رسمی امپراتوری روم برگزید، تنها کتابی که در این امپراتوری اهمیت داشت، انجیل بود. سنت اگوستین در توجیه این رویکرد می‌گفت: «حقیقت در واقع آن چیزی است که خداوند عیان کرده است، نه آن چیزی که انسان در تاریکی با حدس و گمان در پی آن است.»

یکی از دلایل فرو رفتن اروپا در عصر تاریکی یا قرون وسطی، ابتلای اروپاییان به این توهم بود که جواب همۀ سؤال‌ها را در آستین دارند و همۀ چیزها کشف شده‌اند. چنین تصور باطلی، که مسئولیتش دقیقا متوجه مسیحیت و کلیسای کاتولیک بود، علم را از پیشرفت باز داشت و دانشمندان را به افرادی بدل کرد که حداکثر از کشفیات و آرای پیشینیان خبر داشتند و خودشان کشف و رأی تازه‌ای در چنته نداشتند.

در واقع پس از سقوط امپراتوری روم در سال 476 میلادی، این نگرش دگماتیک و واپسگرایانه در اروپا رواج یافت. مسیحیت در امپراتوری روم ابتدا سرکوب می‌شد اما به تدریج بدون استفاده از شمشیر توسعه یافت و در حوالی سال 315 میلادی، دیگر دینی ممنوع نبود.

چند دهه بعد، یعنی حدود سال 385 میلادی، مسیحیت دین رسمی امپراتوری روم شد. از آزادی دیانت مسیح تا انتخاب این دین از سوی کنستانتین به عنوان دین رسمی امپراتوری روم، هفتاد سال زمان لازم بود. اما تقریبا صد سال پس از اعتلا و رسمیت یافتن مسیحیت در امپراتوری روم، مسیحیان که قبلا خواستار آزادی بودند، مخالف آزادی شده بودند و آراء و نظریات جدید را خوش نداشتند و در مجموع ترجیح می‌دادند دانشمندان و فیلسوفان دهانشان را ببندند و حرف تازه‌ای نزنند.

دگماتیسم دقیقا یعنی همین ممانعت از بیان نظرات تازه و تکرار نظرات قدیمی به عنوان آرایی که مو لای درزشان نمی‌رود و باید به عنوان پاسخ هر سؤال جدیدی پذیرفته شوند. به قول بزرگی، آغاز انحطاط تمدن‌ها و نهایتا فرو ریختن‌شان، ارائۀ پاسخ‌های کهنه به سؤالات نو است.

باری، از زمانی که کنستانتین یکم مسیحیت را به عنوان دین رسمی امپراتوری روم برگزید، تنها کتابی که در این امپراتوری اهمیت داشت، انجیل بود. سنت اگوستین، قدیس بزرگ مسیحیت (430-354 میلادی) در توجیه این رویکرد می‌گفت: «حقیقت در واقع آن چیزی است که خداوند عیان کرده است، نه آن چیزی که انسان در تاریکی با حدس و گمان در پی آن است.»

دیگر جایی برای دانشمندنی که "کورمال کورمال" در جست‌وجوی دانش بودند وجود نداشت. از نظر مسیحیانی که دینشان را با آرای ارسطو ترکیب کرده بودند، یونانیان باستان همۀ چیزهایی را که در علم و طب ارزش دانستن داشت، کشف کرده بودند و نیازی به کشفیات جدید نبود. ضمنا بهتر بود انسان‌ها متمرکز شوند بر رفتن به بهشت و نرفتن به جهنم. علم به معنای جست‌وجو در طبیعت، ممکن بود انسان را از عبادت باز دارد.

بنابراین "دانشمند" بودن به معنای مطالعۀ آثار ارسطو و جالینوس شد و تا پانصد سال، یعنی از سال 500 تا 1000 میلادی، حتی مطالۀ آثار یونانیان باستان هم سخت شد؛ چون متون یونانی و لاتین معدودی از دنیای باستان باقی مانده بودند و آن‌ها را هم کمتر کسی می‌توانست بخواند.

البته در پانصد سال اول حاکمیت مسیحیت بر اروپا (از طریق امپراتوری روم)، ابداعات فناورانه‌ای در کشاورزی و معماری انجام شد اما از سال 1000 میلادی به بعد، نوآوری پررنگ‌تر شد.

با ظهور سن توماس آکویناس، ترجمۀ آثار یونانی جدی گرفته شد. اگرچه توماس آکویناس مهم‌ترین چهرۀ فلسفۀ مدرسی بوده، ولی پرداختن جدی‌تر به فلسفۀ یونان، اولا تا حدی زمینه‌ساز عبور از دگماتیسم شد، ثانیا اقبال اروپاییان به علم را بیشتر کرد؛ چراکه در آثار ارسطو علم و فلسفه در هم ادغام شده بودند.

کلیسا دانشگاه‌های متعددی را تاسیس کرد که عمدتا قرار بود در خدمت ترویج فلسفۀ مدرسی باشند. یعنی نوعی علم و فلسفۀ حامی آموزه‌های مسیحیت. دانشگاه بولونیا اولین دانشگاهی بود که تاسیس شد. تقریبا در سال 1180 میلادی. یعنی اواخر قرن دوازدهم. تا اواخر قرن سیزدهم میلادی، دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج و کلن و پادوا و مون‌پلیه نیز تاسیس شدند.

کلمۀ university از کلمۀ لاتین به معنای "تمام و کامل" می‌آید. چون بنا بود این دانشگاه‌ها کل دانش بشری را پوشش دهند. هر دانشگاهی معمولا چهار مدرسه یا دانشکده داشت: الهیات، حقوق، طب ، هنر.

دانشکده‌های پزشکی عمدتا روی جالینوس و ابن سینا متمرکز بودند. دانشجویان پزشکی به دلیل باور گستردۀ مردم به تاثیر ستارگان بر حال و روز و سرنوشت انسان‌ها، طالع‌بینی نیز می‌خواندند. در واقع مرزهای علم تجربی هنوز با معیاری روشن، مشخص نشده بودند.

ریاضیات و نجوم چندان علم تلقی نمی‌شدند و در دانشکدۀ هنر تدریس می‌شدند. آثار گستردۀ ارسطو هم در همۀ دانشکده‌ها تدریس می‌شد.

بسیاری از دانشمندان قرون وسطی یا پزشک بودند یا روحانی و بیشترشان در دانشگاه‌های جدید مشغول به کار شدند. دانشکده‌های پزشکی به فارغ‌التحصیلانشان مدرک می‌دادند: دکترای پزشکی یا کارشناسی پزشکی. پزشکی که چنین مدارکی داشت، از جراح و داروساز و پزشکان تجربی متمایز و سرتر می‌شد.

اما تحصیلات دانشگاهی لزوما دکترها را به کشف چیزهای جدید علاقه‌مند نمی‌کرد. آن‌ها ترجیح می‌دادند به بقراط و جالینوس و ابن سینا تکیه کنند.

اما از حوالی سال 1300 میلادی، استادان کالبدشناسی برای نشان دادن اندام‌های داخلی به دانشجویان، تشریح بدن انسان را شروع کردند. کالبدشکافی گاهی روی بدن اعضای خاندان سلطنتی و یا وقتی که مرگ کسی مشکوک بود، انجام می‌شد اما این کار لزوما توانایی پزشکان در درمان بیماری‌ها را، بخصوص بیماری‌های پر مرگ و میر را بیشتر نکرد.

مرگ سیاه یا طاعون در دهۀ 1340 میلادی به اروپا رسید. برخی از مورخان علم پزشکی گفته‌اند این بیماری احتمالا از آسیا، از طریق مسیرهای تجاری به اروپا آمد.  هر چه بود، طاعون ظرف سه سال کل اروپا را در نوردید و و نزدیک به یک‌سوم مردم این قاره را کشت.

طاعون مدتی فروکش کرد اما ده سال بعد دوباره به اروپا برگشت و تا چهارصد سال بعد هر چند وقت یکبار پیدایش می‌شد و قربانی می‌گرفت. بعضی جوامع بیمارستان‌های ویژه‌ای برای مبتلایان به طاعون تاسیس کردند.

بیمارستان نیز مثل دانشگاه، اولین بار در قرون وسطی در اروپا تاسیس شد و پیش از آن، چیزی به نام بیمارستان در این قاره وجود نداشت. بنابراین قرون وسطی یکسره هم عصر تاریکی نبوده و به نظر می‌رسد قرون وسطی مثل قاجاریه در ایران باشد که مطلقا و کاملا بدنام شده و خدماتش نادیده گرفته شده است!

باری به برکت طاعون، هیئت‌مدیره‌های بهداشتی در بعضی شهرها شکل گرفت و سیاست بهداشتی قرنطینه برای بیماری‌های مسری رایج شد.

کلمۀ "قرنطینه" از عدد چهل می‌آید که تعداد روزهایی بود که بیمار یا فرد مشکوک به بیماری، باید از دیگران جدا می‌شد. اگر فرد طی این چهل روز بهبود می‌یافت یا هیچ علامتی از بیماری بروز نمی‌داد، آزاد می‌شد.

بیشتر پزشکان فکر می‌کردند که طاعون بیماری جدیدی است یا دست کم مرضی است که جالینوس چیزی دربارۀ آن ننوشته است. بنابراین مجبور بودند بدون استفاده از جالینوس دست به درمان ببرند. درمان هم شامل حجامت یا داروهایی بود که باعث می‌شدند بیمار استفراغ کند یا عرق بریزد. استفراغ یعنی بیرون ریختن با تمام وسع.

به هر حال جالینوس به طاعون نپرداخته بود و پیروانش ناچار شدند کمی ابتکار به خرج دهند. این قصه دربارۀ ارسطو نیز در قبال مسئلۀ "حرکت" تکرار شد. دانشمندانی مثل راجر بیکن (1294-1214میلادی) در دانشگاه آکسفورد و ژان بوریدان (1358-1295میلادی) در دانشگاه پاریس دربارۀ تفکرات ارسطو در این خصوص که چرا چیزی در هوا حرکت می‌کند، به تفصیل بحث کردند.

لازم بود این موضوع که "مسئلۀ نیروی جنبش" نامیده می‌شد، حل شود. مثال تیر و کمان را در نظر بگیرید. تیر به این علت در هوا پیش می‌رود که ما سیم کمان را عقب می‌کشیم و به سرعت آن را رها می‌کنیم. یعنی ما نیرویی اعمال کرده‌ایم که به تیر تکانه می‌دهد. بیکن و بوریدان این را "نیروی جنبش" نامیدند و دریافتند که ارسطو دربارۀ این واقعیت که هر چه رشتۀ کمان را بیشتر بکشیم تیر هم دورتر پرواز می‌کند، توضیح درستی نداده است.

ارسطو

ارسطو می‌گفت سیب به این دلیل به زمین می‌افتد که آن‌جا مکان استراحت "طبیعی"‌اش است. تیر نیز نهایتا به زمین برمی‌گردد. اما ارسطو گفته بود که تیر فقط به این دلیل حرکت می‌کند که نیرویی پشت سر آن است. اما اگر موقعی که تیر از کمان جدا می‌شود، نیرویی پشت سر آن هست، چرا این نیرو رفته‌رفته از بین می‌رود؟

این موضوع و مسائل مشابه دیگر باعث شد مردم فکر کنند که ارسطو همه چیز را درست نگفته است. نیکول اورسِم (1382-1320 میلادی) روحانی‌ای بود که در پاریس کار می‌کرد و از نو به تفکر دربارۀ روز و شب پرداخت.

او کم‌کم به این رأی مایل شد که شاید به جای آنکه خورشید در یک شبانه‌روز دور زمین بگردد، این زمین است که طی یک روز حول محورش دَوَران می‌کند. اورسِم باور ارسطو را مبنی بر اینکه زمین مرکز عالم است و خورشید و سیارات دور زمین می‌گردند به چالش نکشید.

روند به چالش کشیدن آرای ارسطو و سایر قدما، تدریجی و تقریبا بسیار کند بود؛ چراکه هفتصد سال قبل مردم لزوما قبول نداشتند که نسبت به ایده‌های جدید باید گشوده بود و این ایده‌ها ممکن است خوب و مفید باشند.

در آن دوران مردم سیستم‌ها و مجموعه‌هایی را می‌پسندیدند که تر و تمیز  و کامل باشند. برای همین بسیاری از مدرسان چیزهایی نوشتند که ما امروزه آن‌ها را "دایرة‌المعارف" می‌نامیم.

دایرة‌المعارف‌ها کارهای عظیمی بودند که در آن پژوهش‌های ارسطو و سایر استادان باستان در مجموعه‌های حجیمی گردآوری می‌شدند. «جایی برای هر چیزی و هر چیزی در جای خودش». این جمله می‌توانست شعار آن زمان باشد. اما تلاش در پیدا کردن جایی برای هر چیزی باعث شد مردم و بویژه دانشمندان آن زمان بفهمند که هنوز معماهایی برای حل شدن باقی مانده است.

پذیرش همین واقعیت، سرآغاز عبور از دگماتیسمی شد که در قرون وسطی شکل گرفته بود و یکی از آبشخورهای اصلی اقتدار و حاکمیت کلیسا بود. جست‌وجوهای علمی و تفکرات فلسفی جدید، بسیاری از بنیادهای مسیحیت مطلوب کلیسا را زیر سؤال برد و با ورود انسان به قرن شانزدهم و آغاز انقلاب علمی طی از سال 1500 میلادی به بعد، قرون وسطی به پایان رسید و بشر وارد دوران تازه‌ای شد که هنوز هم ادامه دارد؛ یعنی دوران رشد علم و سرمایه‌داری و صنعت و سکولاریسم.

 

دیدگاه

پیشنهاد سردبیر

آخرین اخبار

پربازدیدترین ها

خواندنی