به گزارش محیانیوز،اولین ماه آخرین فصل سال هم این آخر هفته تمام میشود. چند وقتی است تهران یکی در میان سفید پوش است. یاد بچگی خودم و برادرهایم میافتم، هر وقت برف میآمد مامان لباسهای گرممان را تنمان میکرد. هویج و شال گردن و چند دکمه پر شالش بود. با هم میرفتیم توی حیاط، برف ها را روی زمین قل میدادیم و از گلوله های کوچک، گلولههای بزرگتر میساختیم. مامان با خوش سلیقگی دکمهها را جای چشمها و دکمه های لباس نامرئی آدم برفی می گذاشت. هویج جای دماغ آدم برفی جاخوش میکرد و در آخر نوبتی یک نفرمان شالگردن دور گردن آدم برفی میبست که مبادا سرما بخورد!
چه دنیایی بود دنیای بچگی. بعدش منتظر می ماندیم بابا پارو به دست برف روبی پشت بام را شروع کند و ما هم پشت بندش کمکش کنیم ولی بیشتر بازیمان می گرفت تا کمک کردنمان.
در این فکرهایم که بابا میگوید: بچهها اگه این آخر هفته برنامهای ندارید، بیاین دورهمی بریم یه طرفی. یه جایی که هم هواش خوب باشه، هم مادرتون دوست داشته باشه. یه مدتیه خیلی زحمتش زیاد شده، بریم یه جایی که دلش باز شه و خستگیش در بره.
مادر از آشپزخانه سرک میکشد و با لبخند و یک فنجان چای به سمت بابا میآید و میگوید: هر جا شما خوش باشید، به منم خوش میگذره.
داداش میگوید: مامان، بریم توچال. هم فاله هم تماشا. تو ارتفاع کلی عکس بگیریم و برف بازی کنیم. تازه هویج و دکمه ها و شالگردنشم با من. مادر لبخند میزند و به نظر می رسد خاطرات را مرور میکند.
آن یکی پسر خانواده سایت توچال را چک میکند و میگوید با تله کابین می تونیم تا ایستگاه پنج یا حتی هفت بریم. بلیتش را هم الان رزرو می کنم که اونجا تو صف معطل نشیم.
شب به آرامی میگذرد. چشم باز نکرده. میبینم پسرها در آشپزخانهاند. دارند برای گردش و برف بازی، برایمان لقمه ارده شیره مخصوص درست میکنند. با نان جو و نان لواش. فلاسک آب خوش و چند لیوان را هم مرتب کردهاند. نبات را گذاشتهاند تنگش. همه حاضر شده ایم و تا توانستهایم لباس گرم پوشیدهایم.
خوراکی ها را هم در کوله جا داده ایم. خودمان را هم در ماشین جا گیر میشویم و بعد از مدتی به خیابان ولنجک و پارکنیگ مجتمع توچال میرسیم.
سفر به ارتفاعات روی صندلی چرخدار
صبح زود است ولی کم کم دارد همه جاهای خالی پارک ماشین پر میشود. کمی راه میرویم و به ایستگاه ماشین برقی می رسیم. توافق میکنیم جاده سلامتی را به سلامتی و با ماشین تا ایستگاه یک برویم.
اسکن بلیت ها در موبایل برادر جان است، در صف تله کابین می ایستیم تا نوبت مان بشود.
آقای مسنی روی ویلچر جلوتر از ما در صف است. برایم جالب است قرار است چطور سوار شود. وقتی مامور از سلامتی تنفسی و قلبی آقای مسن مطمئن می شود. به همراه او کمک میکند ویلچر را جمع میکند و ریل تله کابین را متوقف میکند تا همسفر دنیا دیده ما یک مهربانی دیگر هم از این دنیا ببیند. او که سوار شد و ویلچر را در کابین گذاشتند، دوباره موتور شروع به کار میکند.
چند نفری چوب اسکی به دوش دارند سوار تله کابین می شوند. اسکی ورزش جذابی است اما بلدش را میخواهد و احتمالا پول کافی. تازه خیلی ها لیز خوردن روی برف را ترجیح میدهند!
پیش به سوی سه هزار متر بالاتر از سطح دریا
بالاخره نوبت ما میشود. سوار میشویم. کابین تکان تکان میخورد. مامان خودش را جمع میکند و میگوید: وااااای چقدر تکون میخوره. این امنه؟ بابا با چاشنی خنده جواب می دهد: نگران نباش خانم، من پیشتم.
یکدفعه همه خنده مان میگیرد. میگویم: می دونستید این تلهکابین از طولانیترین خطوط تلهکابین در جهانه؟ ۷هزار و ۵۰۰ متر طولش دارد و تازه ایستگاه پنج که برسیم ارتفاع مون از ۱۹۰۰ متر می رسه به۲۹۱۰ متر. کلی برف هست برای برف بازی، خیلی خوش میگذره.
مامان که دیگر ترسش ریخته به مناظر اطراف نگاه میکند و من خوشحالم با حرف زدن در مورد تله کابین و کوه و ارتفاع حواسش را، پرت کردهام.
کوهستانی پر از برف و سنگ ها زیر پایمان و نمایی از شهر رو به رویمان است. یکدفعه بابا می زند زیر آواز و برایمان میخواند. ما هم همراهیش میکنیم و چشم به هم نگذاشته دقایق سپری میشود و به ایستگاه پنج میرسیم.
به سرعت و با دقت از کابین بیرون میآییم. یک رستوران دو طبقه چوبی زیبا پیش رویمان است و کلی آلاچیق در اطراف.
به وقت برف بازی و دیگر هیچ
مامان میگوید بریم روی یه نیمکت بشینیم یه کم شهر رو از بالا ببینیم. مامان و بابا میروند و من تنهایی کمی قدم میزنم.
کمی آن طرف تر دختر بچه ای شیطان، سطلی را پر از برف کرده و دارد چیزی می سازد. مادرش هم کمکش میکند. آن طرف تر چند نفری کفی ماشین با خود آورده اند رویش نشسته اند و روی برف لیز می خوردند و از یک شیب پایین میآیند.
عاقله مردی ورزشکار، گوشه ای نشسته و به تنهاهای جمع چای تعارف میکند. به سمتش میروم به من هم چای میدهد.
وقتی سر درد دلش باز میشود، میگوید: این کوهستان من رو نجات داد. میدونی دخترجان، دکترها به من گفتن فقط یه ماه زندهام الان بیست سال از اون وقت میگذره و کلی یک ماه سر اومده من هم حال خودم هم حال دلم خوب خوبه. خوب چیزیه این کوه.
لبخند میزنم و حرفش را تایید می کنم. برادرها پیش مادر و پدر رفتهاند.صدایم می کنند و به سمتشان میروم. لقمه ای ارده و شیره میگیرم و بعد از نوش جان کردنش تا جان دارم از همه عکس میگیرم.
داستان توچال و آدم برفی دلبر ما
بابا نشسته است به حرف زدن با گروهی کوهنورد که دارند از قله برمیگردند. یکی از کوهنوردها میگوید: این اسم ها که برای قلهها گذاشته در نوع خودش خیلی جالب است ها. مثلا همین توچال به معنی چال آبگیر و دریاچه کوچیکه. چون قله توچال در کنار دریاچه قرار داره این اسم رو روش گذاشتن. حالا باید دید این توچال چه سرنوشت ها به چشم ندیده.
آنها که می روند مامان گوله ای برفی که مدتی است در دستش نگه داشته را به سمت من پرت می کند و برف بازی ما شروع می شود. دست هام یخ زده. آخر یک لنگه دستکشم از جیبم افتاده. داداش بزرگه دست کش هایش را به من میدهد تا میآیم دلم به محبتش گرم شود، گوله ای برفی به سمتم میآید و یخ میکنم.
کلی خوش میگذرد. حالا برادرها و بابا، یک آدم برفی بزرگ درست کردهاند و مامان باز هم به آدم برفی ما روح می دهد و برایش چشم و دهان دماغ درست میکند.
یک عکس یادگاری دیگر هم می گیریم. توافق کرده ایم فعلا به ایستگاه هفت نرویم. مدت زیادی است در سرما ایستاده ایم به رستوران می رویم و چای میخوریم.
گرم که شدیم دوباره در صف می ایستیم و با کلی خاطره از امروز به زمین برمیگردیم تا هفته بعد را با روی باز در آغوش بگیریم.