داستان دختری که به قاره دیگری مهاجرت کرد چه بوده است؟

به گزارش محیانیوز،۲۰ سال پیش، روی کف چوبی اتاق خواب دوران کودکی‌ام در آلمان نشسته بودم و مادرم را تماشا می‌کردم که سعی می‌کرد زیپ یک کیسه سیاه غول‌پیکر را ببندد. او می‌خواست لباس‌ها، آلبوم‌های عکس، لوازم آرایشی و کتاب‌های مورد علاقه‌ام را در آن کیسه جا دهد.

او از دست من عصبانی بود؛ اما ناراحتی خود را سر چمدان بیچاره‌ام خالی می‌کرد.

۲ دهه قبل از آن لحظه، مادرم زندگی خود را در چمدان دیگری جمع کرده بود تا با پدرم به کالیفرنیا برود. مادربزرگم در آن زمان مبتلا به سرطان بود. او مادرم را متهم به خودخواهی کرد که می‌خواهد زندگی مستقلی داشته باشد و او را تنها بگذارد. به خاطر همین، مادرم قسم خورد که هرگز فرزندان آینده‌اش را به خاطر انجام چنین کاری سرزنش نکند. با این حال، او نمی‌توانست خشم خود را از رفتن من به ایالت مونتانا در آمریکا پنهان کند؛ شاید هم در آن لحظه احساس غم و اندوه داشت.

 

 

من او را ترک کردم تا بتوانم حد و مرزی را تعیین کنم

من به دلایل زیادی رفتم. جوان و ساده‌لوح بودم. به شدت می‌خواستم که ازدواج کنم و خانواده کوچک خودم را داشته باشم. به کسی نیاز داشتم تا قول بدهد که هرگز مرا ترک نکند. من زندگی متفاوتی را نسبت به وضعیت خانوادگی بی ثباتم می‌خواستم.

والدینم اعتیاد به الکل داشتند و در سردرگمی و اضطراب بزرگ شده بودم. اعتیاد باعث شده بود که مادرم غیر قابل‌ پیش‌بینی باشد و نتواند حضوری ثابت و دلسوزانه‌ای در زندگی‌ام داشته باشد.

 

یاد گرفته بودم که بیش از حد هوشیار باشم و همیشه حالات عاطفی او را برای نشانه‌هایی از خشمی قریب‌الوقوع زیر نظر بگیرم. دیوانه‌وار سعی می‌کردم که به هر قیمتی رابطه‌مان را حفظ کنم؛ می‌ترسیدم که او مرا ترک کند. سعی کردم دختر خوبی باشم و نیاز‌های خودم را سرکوب و نیاز‌های او را پیش‌بینی کنم. فکر می‌کردم این کار باعث می‌شود که دوست‌داشتنی‌تر باشم و ر‌ها نشوم.

ایجاد حد و مرز در روابط سالم با افراد بالغ از نظر عاطفی هنوز هم برای من ناراحت‌کننده است؛ اما برای مادرم غیرممکن به نظر می‌رسید. حتی مرز‌های کوچک و معقول می‌توانستند که ارتباطمان را به خطر بیندازند.

 

 

به عنوان دختر بزرگتر، من باید از او مراقبت می‌کردم

در کنار اعتیاد به الکل و افسردگی، مادرم به بیماری انسداد مزمن ریه مبتلا شد و به اکسیژن شبانه‌روزی نیاز داشت. پدر و مادرم طلاق گرفته بودند و من به عنوان دختر بزرگتر باید از او مراقبت می‌کردم.

در اعماق وجودم می‌دانستم که هیچ راهی برای تحمل آن شرایط وجود ندارد. خیلی می‌ترسیدم که رابطه‌مان خراب شود. می‌دانستم که باید کشور را ترک کنم و هرگز به خانه برنگردم. فاصله جغرافیایی، تنها راهی بود که می‌توانستم از طریق آن رابطه با مادرم را حفظ کنم و در عین حال، از سلامت خودم هم محافظت کنم.

 

مادرم یک بار گفت که من مهمترین فرد زندگی او هستم. این یک احساس زیبا نیست؛ بلکه باری سنگین روی دوش یک کودک است. با مادرم تلفنی صحبت می‌کردم که آخرین حرف‌هایش را زد. دلهره‌آور بود؛ یادآوری نفس‌های تند او هنوز هم مرا آزار می‌دهد. اما از تصمیمم برای رفتن پشیمان نشدم.

ماندن و مراقبت از او سخت بود؛ رفتن هم سخت بود. گاهی اوقات، باید راه سختی را انتخاب کنیم که برایمان بهتر است.