مضامین عاشقانه در اشعار فارسی همواره یکی از مهمترین مضامینی بوده است که شاعران در آن به طبعآزمایی پرداختهاند. در این مطلب با گزیدهای از ابیات عاشقانه و زیبای دو شاعر غزلسرای پر آوازه ایرانی؛ حافظ و سعدی شیرازی همراه ما باشید.
به گزارش محیانیوز،عشق در شعر و ادبیات ما همواره نقش درخشانی داشته است. بسیاری از شعرای کلاسیک و معاصر ایرانی در کنار سایر مضامین شعری به مضامین عاشقانه نیز پرداختهاند تا جایی که میتوان گفت یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی اشعار غنایی است که در غزل به اوج خود رسید.
در این مطلب کوشیدهایم تا گزیدهای از ابیات زیبا و عاشقانه دو شاعر پر آوازه ایرانی؛ حافظ و سعدی شیرازی را گردآوری کنیم که در ادامه این مطلب تقدیم شما کاربران گرامی خواهد شد.
حافظ:
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
********
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ که خانه، خانه توست
********
صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
********
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو بِبَست
********
شاه نشین چشم من تکیهگه خیال توست
جای دعاست شاه من! بی تو مباد جای تو
********
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
********
دل من در هوس روی توای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتاده است
********
یک قصه بیش نیست غم عشق و زین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
********
حاشا که من از جور وجفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
********
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
********
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
********
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
********
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آنکه در پا میرمت
********
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
********
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
********
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم باز آید
********
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
********
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
دل و دینم، دل و دینم ببردست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
********
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی و از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هردمم از حجر توست بیم هلاک
********
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
********
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
********
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
********
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
********
من از دست غمت مشکل بَرَم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
********
آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیهگاه تو
********
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
********
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون بهر حال برازنده ناز آمدهای
********
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
********
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
دانم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
********
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان بدرآئی
سعدی:
دگران، چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
********
نظر از تو بر نگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مُقام داری
********
گفتم اگر نبینمت، مهر فرامُشم شود
میروی و مقابلی، غایب و در تصوری
********
آخر قصد من تویی، غایت جهد و آرزو
تا نرسم، ز دامنت دست امید نگسلم
********
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
********
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
********
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم
********
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
********
رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
********
عمر من است زلف تو، بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو، بو که به لب رسانمش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بوَد، من بکشم غرامتش
********
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
********
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایق است که بر چشم ما رود
********
کسی که روی تو دیده ست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
********
از تو دل برنَکنَم تا دل و جانم باشد
میبرم جور تو تا وسع و توانم باشد
********
من همه عمر برآنم که دعاگوی تو باشم
گر تو خواهی که نباشم، تن من برخی جانت
********
جان و تنمای دوست فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت
********
به جمال تو که دیدار ز من باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
********
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
********
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
********
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
********
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
********
چنان به موی تو آشفتهام، به بوی تو مست
که نیستم خبر از هرچه در دو عالم هست
********
خُنُک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
********
سعدی چو جورش میبری، نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من میروم؟ او میکشد قلاب را
********
تا عهد تو در بستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمانها
********
خیال در همه عالم برفت و باز آمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
********
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید:
آمدی؟ وه که چه مشتاق و پریشان بودم